تولدی دوباره

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فاتحه مع الصلوات

با نهایت تاسف و تاسر درگذشت بهنگام وبلاگ مذکور را به اطلاع دوستان و آشنایانی که

در این فضا رفت و آمد داشتند میرسانم. خوبی‌ها و سختی‌های ۶سال گذشته را در همین

فضا محفوظ نگه می‌دارم و سال‌های پس از آن در فضایی جدید و با امکاناتی متفاوت و با

دیدی جدید ثبت خواهد شد.

زین پس همرنگ آب در فضایی جدید رشد خواهد کرد.

 

اسیر یک احساس مبهم شدم

بیش از هر زمان دیگر ترس بر من غلبه کرده است. ترسی از جنس دلشوره و اضطراب؛

یک حرکت از پیش تعین نشده، یک اتفاق،... نکند تمام اینها تنها یک خواب خوش باشد،

امروز برای اولین بار دلتنگیت را حس کردم و من در این برهه از این دلتنگی‌ها می‌ترسم...


ملاقات با قاتل خاموش

لمس «مدیریت بحران» تجربه جدیدی بود که، درست در اول هفته، با سربلندی پاس شد.

+ و + (عاشق عکس دروغین داخل خبر ام) 

در این دریا مرا دریاب!

- کدوم یک از شما می‌تونه به من بگه چرا ضریح امام حسین (ع) 6ظلع و ضریح امام رضا (ع) 4ظلع داره؟

+ (بد از کمی سکوت؛ با هیجان و شتاب بالا در حالی که دستانش داره از جا کنده می‌شه) خانم من بگم؟

- اوهوم، بگو عزیز دل

+ شاید برای اینکه امام حسین (ع) امام ششم هستن

- o_O !!

 

...؛

 

ادامه نوشته

لایق وصل تو که من نیستم...



قشنگ دل می‌سوزانی؛

از هر 5نفری که دیدم یک نفرشان راهی دیار تو بود...


در وصف احساس ظریف کودکانه

نمی‌دانم از ناشی‌گری من در نوازش بود یا از ورجه وورجه‌های بچه گنجشک اما سه پر بزرگ از دم‌اَش کنده شد!

شاید هم از دور بودن فضای فکری ما ناشی می‌شـد؛ او مرا یک دشمن می‌دید و من به دنبال محبت کردن بودم.

هرچه که بود تصورش خواب شبانه را از چشمانم ربوده اسـت. نکند بعد از آب و دانه‌ای که خـورد و پرواز کـرد رفت،

گوشه‌ای افتاده و طعمه گربه‌ها شده است؟! نکند فقدان این سه پر دشواری‌ای در پروازش ایجـاد کرده و سـقوط

را بر پرواز ترجـیح داده اسـت؟رضایتی که از نوازش گربه در روز قبلش پیدا کـردم کمی مـرا تسـکین می‌دهـد اما؛

نکند این گنجشک در آن دنیا از دستم شاکی باشد...

 

پ.ن: با این روندی که من در محبت به حیوان‌ها پیش گرفته‌ام جای تعجب نیست فردا بچه دایناسوری را پیدا کنم که در اثر برخورد 

با کامیونی چیزی پایش زخمی شده و نیاز به درمان و محبت دارد!

پ.ن2: نکته‌ای که بیش از همه فکرم را مشغول کرده بی صدا بودن هردوی این جانوران است!.دریغ از یک صدا با بسامد بسیار پایین!


سرگردانی

 

خیلی دوست دارم بدانم نتیجه این همه پرپر زدن‌هایم برای آینده‌ای که نمی‌دانم اصلا چه شکلی است،

چه می‌شود.اگر قانون نیوتون در همه چیز صدق کند؛ حالا این نوبت زندگی است که با من سازش کند...

 

 

پ.ن: و باز چند شبی است که افکار سنگین و مبهم آینده بر ذهنم هجوم آورده و آن را متلاشی کرده! و باز روزهایی را سپری می‌کنم که به کوچه بن‌بست کم خوابی رسیده است. یک جورهایی عاشق این لحظه‌هام و یک جورهایی هم از آن بیزارم.

 

از کرده خودت راضی هستی؟


مقوله گناه مَثَل خواب دم صبح می‌مونه؛

وقتی شیرینی خواب و گرمای پتو بر سحرخیر بودن غلبه می‌کنه و دو ساعت بیشتر از حد معـمول می‌خوابی

همون لحظه حس می‌کنی تمام دنیا رو بهت دادن و زرنگی کردی، اما کسلی وسط روز به هر نحوی که شده

این خوشی رو از دماغت در میاره و هزاربار از کرده خودت پیشمان می‌شی؛

در مـقابل وقـتی سـحرخیزی رو ترجـیح می‌دی، اولـش سـخت و تلــخ ِه ولی بعـدش انرژی‌ای وصـف ناشـدنی

تمام وجودت رو در بر می‌گیره و از کرده خودت راضی هستی.

 

حرکت روی لبه تیــغ


عاشق روفرشی‌ام؛

نه بخاطر خودش و نه به خاطر فرش روشن زیرش؛

و نه بخاطر جرقه‌های تند و تیزی که هنگام جمع کردنش دستانم رو می‌سوزونه؛

 

فقط و فقط بخاطر حس ترس و لذتی که از دیدن جرقه‌ها در دلم ایجاد می‌شه...

اینکه آگاهانه دلت رو به دریا بزنی و به استقبال هیجان بری،

به مراتب شیرین‌تر از ناآگاهانه زندگی کردن.ه.


...؛


ادامه نوشته

رفتی و رفتنت آتشی به جانم نزد!

هـر چند به مرگ طـبیعی نمرد و از نظـر من به قتل رسـید ولی هرچه بیشتر فکـر می‌کنم؛ به سـهیم بودن

در مرگش بیشتر پی می‌برم! همان بهتر که اصلا در موردش فکری نکنم. اما کم کم دارم به قانون نانوشته 

«از دل برود هرآنکه از دیده برفت» نیز ایمان می‌آورم! قانونی که به هیچ وجه در کـتم فرو نمی‌رود. چـرا که 

تصور می‌کردم بعد از مرگـش صورت سرخ و تا 10روز برایش مراسـم حلوا خوران برپا می‌کـنم ولی هیـچ یک

عملی نشد.

شاید همه اینها یعنی: فقط به او عادت کرده بودم هرچند 9ماه عدد کمی هم نیست. همین...


ادامه نوشته

دختر گلم حرف دهنت رو بفهم!

اگر به دنبال مسـئولیت کاری.م کلمه پرورش و فرهنگ نیومده بود؛ شدید دلم می‌خواسـت برم کلی فحش و کلمه‌های 

قلدر معابانه به سه زبان فارسی، انگلیسـی و فرانسـوی یاد بگیرم و با تمام قوا بکوبم تو صورت بچه مایه‌دارهـایی که تو

دبستان‌های هوشمند و گران‌قیمت درس می‌خونن و فکر می‌کنن اگر 7میلیون پول شهریه دادن یعنی مدرسه رو با همه 

افرادی که توش از جون و گوشت و پوست و اسـتخوان مایه میذارن یکجا خریدن و این اجازه رو دارن با هر لـحن و ادبی که 

خواسـتن با اونها صحبت کنن، نهایتش هم اگه کسـی از گل نازکتر بهشون گفت پدر و مادرشـون رو مسلح می‌کـنن تا با 

تیربار ازشون دفاع کنن!...

 

ادامه نوشته

رویاهایی ترسناک اما واقعی


شدیدا تمایل دارم تا بتوانم ترس درونی‌ام را با ترس از تاریکی یا ارتفاع معاوضه کنم؛ امـکانش هسـت؟؛ ای کاش 

میسـر می‌شـد که اگر می‌شـد چه‌ها که نمی‌شـد! ... (باقی در ادامه مطلب)


ادامه نوشته

غدیرانه



خورشيد چراغکي ز رخسار علي‌ست

                                                   مه نقطه کوچکي ز پرگار علي‌ست 

هرکس که فرستد به محمد صلوات

                                            همسايه ديوار به ديوار علي‌ست


پ.ن: خستگی بعضی از جشن‌ها واقعا شیرین و دلچسبه

یک کلاه کاملا گشاد


-
 خانم خانم یک چیزی بگم؟

 +جانم، بگو؟

-  خانم ما تا حالا در عمرمون مشهد نرفتیم.

+ !! مگه می‌شه؟

 +اینکه خیــــلی حیفه !!

-  خانم پدرمون ما رو نمی‌بره

+ چرا دختر گلم؟

-  خانم در عوض مااااا کلی کلی شهرهای اروپایی رو گشتیم

   (یک چیزهایی را تا عاشق نباشی نه می‌توانی بفهمی و نه ببینی) !!! +

.

.

.

 

پ.ن: افسوس و صد افسوس از این همه بی‌خبری؛...

شفاف سازی: این + و - فقط و فقط برای تفکیک نوشته‌ها بوده.


برای هر خاکی گیاهی هست

«برای آرزوهایـت لباس رزم به تن کن» را با خـط درشت و برجسـته در افکار خـودم، تو و دیگران 

هک کرده بودم؛ هیچ وقت نوع و رنگ لـباس رزم دغدغـه‌ام نبود و تنها «جـنگ جنگ تا پیروزی» 

در ذهنم رژه می‌رفت. جنگی بوقلمون صفت، بی فایده و جنون‌وار (!). اما فرامـوش کـرده بودم 

که جنگ است و سیاست؛ و از سیاست به هر شکل و شمایلی که باشد فراری‌ام...

 

دوست دارم پرونده جدیدی برای آرزوها باز کـنم. پرونده‌ای از جـنس زندگی و نه جـنگ. دوست 

دارم برای اثبات آرزوهایم آنها را زندگی کنم. اگر واقعا آرزویی منطقی باشد همراهان خـودم را 

پیدا خواهم کرد و اگر آرزویی ناقص باشد یا به تنهایی آنها را زندگی خواهم کرد و یا خود، همراه 

آرزوهای دیگران خواهم شد.

شـاید نرسیدن به آرزوها مـهم نباشـد اما، مـهم این است که بتوان برای هر خاکی، گیاهـی را 

یافت، تا بتواند رشد کند. می‌خواهم اگر به گذشته بازگشتم، تلخ‌ترین تجربه هم شیرین باشد...


و چه زیبا گفت دکتر علی شریعتی: «... که دوست داشتن از عشق برتر است و من، هرگز خود

را تا سطح بلندترین قله عشق های بلند، پایین نخواهم آورد.»


پ.ن: برداشتی آزاد از روزنوشت محمدرضا شعبانعلی (+)


مشترک مورد نظر فعلا در دسترس نیست!


دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟

دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود.

پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟

جواب داد: نی!

پرسیدند: توانا از نظر جسمی؟

جواد داد: نی!

پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟

جواب داد: نی!

پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست.

دانا گفت: ...

زمانی یک شخص می‌تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می‌خورد،

امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت شود!

 


پ.ن: حالا هی بیا بگو می‌خوام ازدواج کنم خب؟

پ.ن2: مطمئنا حواست هست که «نان» اینجا نقش مشبه‌به داره.

زندگی کلاغی

شاید سعی کـنم زندگـی کـردن را از کـلاغ ها یاد بگیرم. پرندگـانی که بالـغ بر 300سال عمر می‌کنند

ولی هیچ گاه رنگ پرهایشــان به رنگ سـفید تغیر نمـی‌کند؛ حتـی یک پر! آن وقــت مـن نوعـی برای 

یک امــتحان شـیمی آلـی یک شـب با اسـترس خوابیدم و فردای آن روز دو تار موی سـفید در سـرم 

پیدا کردم!

سـیاه‌پرانی که نسـبت به هـم نوعـان خود از صـدای بی نظـیری در خراشـیدن گوش برخوردارند امـــا 

هـمچنان در زمــانی‌که نباید بخوانند میخوانند و احساس خوش صـدایی هـم می کنند جالـب تر اینکه 

هـیچ وقت کـسی نبوده که از شـنیدن صدایشان به وجـد بیاید و این یعنی اعـتماد به نفس چسـبیده 

به سقف در کـلاغ ها. پرندگـانی که همچـنان بازیگران نقـش اول تمامـی صـحنه های ترســناک، 

غـم انگیز و مرگ آورند و تلاشی برای ارتقای موقعیت ندارند که نشانگر سـطح توقـع پایین این پرندگان 

است. درست مــثل بازیـگرانی که برایشان فقط بازیــگری مهــم است، اینکه نقش یک جــنازه را بازی 

کنند یا یک رهگذر ساده فرقی ندارد. کلا معنی واژه بیخیالی در این پرندگان غوغا می‌کند.

حالا؛ دو سه روز مانده به پاییز؛ فصل پررنگ‌تر شدن جریان زندگی کلاغ ها؛ و من در این فکرم که این بار

هوای آنها را بیشتر داشـته باشم. شاید زین پس بجای کبوتر پشت پنجره، به کلاغ ها غذا دادم...!


(روابط اجتماعی) > (دودوتا چهارتا)


همیشه از دیدن تصاویر رنگارنگ گل‌ها و حیوان‌ها بر روی دیوار مدارس و مهدهای کودک

لذت می‌برم و دوست دارم تا روزی یک دسته مقوای رنگی و قیچی به من بدهند و بگویند:

«این دیوار را از اینجا تا فلان جا پر از طرح‌های مفهومی بچگانه کن

واقعا یک حس درونی است، حتی فکر کردن به آن هم شعفی در من ایجاد می‌کند که 

وصف آن به سختی کوه کندن فرهاد است! چه برسد به کودکانی که

شاهد این طرح‌های رنگارنگ هستند.

 

اما؛ همیشه این سوال در ذهنم پرسه می‌زند که واقعا مربیان پرورشی مدارس

چقدر در جهت پرورش افکار دانش‌آموزان قدم بر می‌دارند؟ فهوای کلمه پرورش

که در نام مسئولیت آنها گنجانده شده است، تنها در پرداختن به

آموزش برخی مسائل پایه‌ای مذهبی، برگزاری سرودها و نمایش دسته جمعی

و اردوهای تفریحی خلاصه شده است؟

 

معلم مهره کلیدی مدارس محسوب می‌شود یا مربی پرورشی؟

 

پ.ن: یاد مربی پرورشی دوران راهنمایی‌ام افتادم؛ یاد خانوم ضرابی تو مدرسه تزکیه بخیر که بمعنای واقعی مربی پرورشی بود...

لمس جنب و جوش مایع حلزونی گوش


 
بعضی روزا آدم دلش می‌خواهد یک آهنگ را آنقدر بلند گوش دهد
آنقدر بلند، که نه تنها صدای اطرافش
بلکه صدای نفس‌های خودش را هم متوجه نشود...

ادامه نوشته

طلاق؛ تنهایی‌ای به عظمت یک عمر؟

چرا در بیشتر مواقع مطلقه بودن یک نقصان محسوب می‌شود؟

مگر یک مرد یا زن مطلقه حق زندگی ندارد؟

مگر او خواستار یک زندگی ایده‌آل و مطلوب نیست؟

در ازدواج مجدد تنها گزینه آنها باید همتایان مطلقه باشد؟

به همه مطلقه‌ها باید به یک چشم نگاه کرد؟

مُهر طلاق یعنی پایان زندگی؟

 

ادامه نوشته

قدرت قلبت را نادیده نگیر


باز هم تجربه ثابت کرد آدم شرایط ناراحت انگیزناک نیستم. وقتی جملاتی را با وزن گریه

به زبان آورد دهانم بسته شد! هرچقدر به ذهنم فشار آوردم که یک کلمه با وزن پوزخند

به زبان آورم تا که شاید هوای فکری اش تغیر کند نشد که نشد...


ادامه نوشته

توهم فانتزی!


«اگر ابرها ماهیت فیزیکی داشتند چه اتفاق خاصی می‌افتاد؟!»

این جمله را بارها و بارها با دیدن چند تکه ابر خامه‌ای تپل‌مپل در آسمان از ذهنم عبور دادم اما

هر بار هم از ترس تقابل با دانش و قدرت خداوند، کل صورت مسئله را با یک تکان ناگهانی به سر،

از ذهنم پاک کردم. ولی؛ چه کنم که واقعا یکی از آرزوهای من راه رفتن بر روی ابرهاست!!

راه رفتن معمولی هم نه، شاید مثل راه رفتن زیر نم نم باران،

یا راه رفتن در یک هوای پاییزی خنک و ملس؛

در کل یک راه رفتن همراه با بالا و پایین شدن آدرنالین خون!

... شاید این آرزو

 

بعد نوشت: حالا که صحبت از توهم فانتزی شد جا داره بگم من عااااشق فضای داخل این کلیپ از سامی یوسف ام اصلا ی وعضی

 

ادامه نوشته

زندگی با قند اضافه



شیرینی دوست داره، خیلی زیاد

اما نه بخاطر خوردنش؛

فقط و فقط بخاطر یک ذهنیت مثبت.

 

همیشه موقع درست کردن شیرینی

به این فکر می کنه که

ای کاش زندگی همه انسانها 

مثل همین شیرینی درست کردن باشه،

سخت و وقت گیر اما شیرین و دلچسب.

 

 

پ.ن: در ادامه مطلب می تونید چشاتون رو شیرین کنید :)

بی ربط نوشت: امروز صدای خروس همسایه اونقدر به من انرژی داد که وصفش میسر نیست ;)

 

ادامه نوشته

بیگانگی با خدا

«در ادامه این -پست زیبا- از دوست خوبم مریم»

 

متاسفانه خیلی از اعتقادهای قدیم ما دستخوش

«به روز شدن» قرار گرفته،

و از همه مهمتر سکوت انسان ها در قبال این تغیر است،

که مرا آزرده می کند!

واقعا نمی دانم چرا به جایی رسیدیم که 

که اختصاص ساعتی مشخص به عبادت بی کلاسی و عقب ماندگی

محسوب می شود؟

چرا تنهادر شهرهای کوچک و روستاها سر اذان مغازه ها

تعطیل می شود و همه به سمت مسجد حرکت می کنند؟

واقعا همه چیز به خود ما بر می گردد؛ به برخورد ما 

به دید ما، به شیوه تربیت ما و غیره.

واقعا به دل انسانهاست، با خدا بودن به ظاهر نیست.

اگر مساجد ما، اگر امامزاده های ما شور و شوق قدیم را ندارند،

به مرز کشی های ما بر میگردد، به تقسیم های ظاهری

بین افراد بر می گردد.

این ما بودیم که با تقسیم های مذهبی و غیر مذهبی که انجام دادیم،

خدا را فقط در ظاهر انسان ها قرار دادیم!

این ما بودیم که سعی کردیم فرزندانمان تنها به دنبال دوستان 

هم ظاهر خود باشد! سعی نکردیم که فرزندمان را

طوری تربیت کنیم که به دنبال بهترین ها باشند و دیگران را هم به 

سوی بهترین ها دعوت کند.

اگر فزرند من با مسجد بیگانه است گناهش به گردن من مادر یا پدر است،

اگر فرزند من با نماز و یا با قرآن بیگانه است مسببش من مادر یا پدر هستم،

اگر پایه و اساس انسان ها قوی بنا شده باشد

هیچ لرزشی آن را ویران نخواهد کرد.

اگر من مادر یا پدر، جلوی چشمان فرزندم با خدا صحبت کنم و 

شاکر داشته ها و نداشته هایم باشم،

فرزندم هم کم کم به سمت خدا کشیده می شود.

مقصر خود ماییم و شیطان از این کوتاهی ما سو استفاده کرده است...

 

خروس پلو!

کمتر از یک هفته است که همسایه جدیدی پیدا کرده ام،

از آن همسایه های گوش خراش و وقت نشناس

و البته گویا از خارجه برگشته!

چون همچنان سر تنظیم ساعت برنامه هایش مشکل دارد.

 

هرچند همسایه های قبلی ام هم دست کمی از این یکی نداشتند

ولی خب این یکی به معنای واقعی صدایم را در آورده!

 

خروس همسایه را می گویم!

 

دیدن مرغ و خروس ها درکنار بعضی خیابان ها حس و حال

شلوغی شهر را از سرم بیرون می کند و گاهی هم 

ممکن است در عقبه دلم، یک قنج کوچک را هم 

تجربه کنم اما،

تجربه همسایگی با یکی از اینها؛ به منزله همنشینی با

آسفالت سوراخ کن های سطح شهر است!

 

البته بدو بیراه گفتن به این خروس هم شده بود از برنامه های

روتین هرروزه ام، یکی ساعت 1ظهر و یکی هم

ساعت 5 و 6 بعدازظهر!

.

.

.

حالا دو روزی است دلم برای صدایش تنگ شده!!!

کمی تا قسمتی ابری نگرانم؛

به نظر شما گوشت خروس چه طعمی است؟

 

فقط بگو خب!


حس الانم، دقیقا الان الانم،

مثل حس مادری است که چندین سال

با سختی و بدبختی فرزندش، امید و آروزیش را بزرگ کرده،

قد کشیدن ها، شادی ها، غم هایش را به چشم دیده

و با دل لمس کرده،

و به ناگاه در یک تصادف نا جوانمردانه از دست داده....

 

حالا دارم به این فکر میکنم که این مادر زین پس

چه کاری انجام خواهد داد؟

حجله سرکوچه، مراسم، آشفتگی، گریه و زاری....

بعدش چی؟

 

کم کم بی صدا، بغض های پنهانی و زل زده به عکس فرزند؛

اندکی بعد وداع با لباس تیره و تنها یادآوری روزهای خاطره انگیز؛

در کوتاه ترین زمان هر 5شنبه یک فاتحه و 

در آخر هم شاید سرگرم شدن با یک فرزند کوچکتر دیگر

و آغازی دوباره...

 

.

.

.

 

اعتراف میکنم که شکست خوردم؛ بگو خب!

مدتی است دست روی هر بخش از آینده میذارم 

به سرعت برق و باد یک نع بزرگ جلوی روم نقش می بنده؛

اگه تاوان نع گفتنهام به این و اون در زندگی نباشه

معنی دیگه ای جز شکست نمیتونم براش پیدا کنم...

 

ولی اینکه از این شکست چه مسیر جدیدی میسازم،

فقط خدا میدونه...



تم پست: یک جمله و بس؛ « آی خدا دلگیرم ولی احساس غم نمیکنم؛ چون با توام پیش کسی سرم رو خم نمیکنم»


********************************

بعد نوشتی رنگی رنگی:

برام خیلی عجیبه ولی؛

اتفاق های ناخوشایند دیگه روم اثری نداره!!

فقط همون لحظه و یک حس ناراحتی آنی به سراغم میاد؛

خوشحالم، خیلی خوشحال،

چون دیگه از زاویه ای جدید به همه چیز نگاه میکنم و 

به نظرم مسیرم روشنه؛ بگو خب!